عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم 

خنیاگر غمگینی‌ست 

خنیاگر غمگینی‌ست 

که آوازش را از دست داده است 

ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد در چشمان توست 

هزار قناری خاموش در گلوی من 

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می‌گوید دوستت می‌دارم 

دلِ اندوهگین شبی‌ست 

دلِ اندوهگین شبی‌ست 

که مهتابش را می‌جوید 

ای کاش عشق رازبان سخن بود 

هزار آفتاب خندان در خَرامِ توست 

هزار ستاره‌ی گریان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود... 

 

 

گاه می اندیشم

گاه می اندیشم

 

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

 

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را

 

کاشکی می دیدم

 

شانه بالا زدنت را بی قید

 

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

 

و تکان دادن سر را که عجیب

 

  عاقبت مرد؟ افسوس


کاشکی می دیدم

 

  من به خود می گویم


  چه کسی باور کرد جنگل جان مرا


 
                             آتش عشق تو خاکستر کرد

اگر عشق نبود

از غم خبری نبود اگر عشق نبود  

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود 

این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را 

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است 

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟ 

دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
 

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟ 

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد! 


می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حکم کرد 


که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست! 


باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را 


بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را 


در کف مستی نمی‌بایست داد